من هم که راننده یک شرکت دولتی بودم سوار بر خودروی نیمه شاسی کنار آنها ایستادم.
آنها با سبز شدن چراغ راهنمایی و در حال حرکت مقابل خودروی من پیچیدند که من از شدت عصبانیت برای چند ثانیه دستم را روی بوق خودرو گذاشتم در این لحظه دوستان سیما (راننده) شروع به فحاشی کردند و من هم جلوی خودروی آنها پیچیدم خلاصه کارمان به درگیری و کلانتری کشید، ولی در نهایت از یکدیگر گذشت کردیم و من با عذرخواهی از آنها از کلانتری بیرون آمدم.
چند روز بعد زنی با من تماس گرفت و خود را «سیما» معرفی کرد او را شناختم اصرار داشت از نزدیک مرا ببیند، ولی دلیلش را نمیگفت: فقط به خاطر کنجکاوی سر قرار رفتم.
آن روز حرفهای زیادی بین ما رد و بدل شد به طوری که وسوسههای شیطانی رهایم نمیکرد و این گونه ارتباط من و سیما شکل گرفت و ما هر روز بیشتر به هم نزدیکتر میشدیم.
با آن که درآمد خوبی داشتم و از نظر مالی هیچ کمبودی در زندگی احساس نمیکردم، اما سیما نقش خود را خوب بازی میکرد او میگفت: عاشقم شده است و نمیتواند مرا فراموش کند با وجود این از یک سو با وسوسههای مالی و از سوی دیگر با زبان تهدید طوری رفتار میکرد که اگر با او ازدواج نکنم زندگی ام به تباهی کشیده میشود خلاصه در شرایطی قرار گرفتم که مجبور شدم با ترفندی خاص و یک شناسنامه دیگر او را به عقد دایم خودم درآورم با آن که مجبور به ازدواج شده بودم، اما عذاب وجدان رهایم نمیکرد. سیما مرا با وسوسههای شیطانی و مالی اغفال کرده بود در حالی که میدانست من همسر و فرزند دارم.
او یک بار طعم تلخ طلاق را چشیده بود و میدانست متلاشی شدن یک زندگی چه معنایی دارد، ولی باز هم حاضر شد وارد زندگی یک زن بی گناه شود و آن را نابود کند. دیگر حاضر نیستم حتی یک روز با او زندگی کنم میخواهم او را طلاق بدهم تا همسر اولم بویی از ازدواج مخفیانه ام نبرد.