شفقنا زندگی – بدبینی و غرور، کار دستم داد. مرتکب اشتباه بزرگی شدم و دیگر نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم. تحتتأثیر حرفهای خواهرم قرار گرفته بودم. او تجربه خوبی از زندگی شکستخوردهاش ندارد.
شوهرم مرد خوب و سربهراهی است، اما باتوجهبه ذهنیت بدی که از تجربههای تلخ خواهرم داشتم، از روز اول نتوانستم به مادرشوهرم نزدیک شوم. رفتارهای من، او را بیشتر حساس میکرد و روابطمان شکراب شد. خواهرم نیز آتشبیارمعرکه بود. حتی چندبار که مادرشوهرم برایم هدیه خرید، خواهرم پوزخند زد و گفت: «هنوز در دوران عقد هستید؛ بگذار خرشان از پل رد بشود، بعد چهره خودشان را نمایان میکنند.»
حرفهای او مرا به آینده بدبین میکرد و میترسیدم پا به زندگی مشترک بگذارم. کمکم مادرشوهرم دربرابر برخوردهایم جبهه گرفت و اختلافهای ما شروع شد. او چندبار جلو مادرم از من گلایه کرد.
متأسفانه خواهرم با مادرشوهرم دهنبهدهن شد و اختلافهای ما بیخ پیدا کرد. من که تصور میکردم شخصیت خواهرم خرد شده است، تاجاییکه میتوانستم به مادر همسرم بیاحترامی میکردم. دوست داشتم بهنوعی او را خرد کنم و به قول معروف، حالش را بگیرم.
@iranshafaqna