شفقنا زندگی-نبض اقتصادی شهر اینجا تندتر میزند، زمان ضربآهنگی سریع دارد و آدمها در پیچ و خمهایش گم میشوند. بازار بزرگ تهران جای عجیبی است. هر دالان، کوچه و تیمچهاش داستان و تاریخی دارد و هنوز هم بخش بزرگی از مایحتاج شهر از همین بازار به خردهفروشیها روانه و رگهای پولی شهر از همینجا پرخون میشوند.
به گزارش شفقنا از ایسنا اما توی دالانهای پر پیچ و خم بازار هم مثل هرجای دیگرِ این شهر، شکاف «فقیر و غنی» پابرجاست. در میان کسانی که هر روز کوچههای این بازارِ کهنه را در مینوردند، هستند کسانی که تنها سرمایهشان دو دست است، پاهایشان و کمری که هر روز زیر کیسههای سنگین خم میشود و سنگینی بار را تحمل میکند، اما گاه این دستها و پاها چنان نحیفاند که تنها با هزار معجزه تاب میآورند، دستهایی که باید توپی را لمس کنند یا توی دفتر، مشق بنویسند، سر کار خودشان نیستند و از صبح تا شب، میله سرد و فلزی چرخدستی را لمس میکنند و سهمشان از کودکی، سواریگرفتن از گاری دستی است.
اینجا هر راسته و تیمچهای، باربرهای خودش را دارد، مشکینشهریها، ایلامیها، لرها و افغانستانیها هر کدام راستهای مخصوص به خود دارند و اصولا با همشهریهای خود دمخورترند. باربری، در بازار سن ندارد، از پیرمردهای کهنسال بازار که عمرشان را بین جابجا کردن بارها گم کردهاند گرفته تا بچههای ۱۰، ۱۱ سالهای که روی چرخهای کارشان بزرگ میشوند.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
هنوز همه مغازهها باز نشدهاند و صدای بالارفتن کرکرهها از دالانهای کمنور بازار به گوش میرسد که چشمم میخورد به پسری با چهره آفتابسوخته که گاری پر از گالنهای نفت را جابجا میکند. حسابی خندهرو و خوشبرخورد است و فارسی را با لهجه شیرین آذری حرف میزند، او درباره کارش در بازار میگوید: «بیست و پنج ساله و اهل مشکین شهرم، چند ماه است از سربازی آمده و مشغول به کار شدهام، سربازی افسریه بودم و همان موقع هم گاهی مرخصی میگرفتم یا عصرها میآمدم دستفروشی. الان هم از شوش نفت میآورم و به مغازهدارها میفروشم. عایدیاش زیاد نیست. ماهی یک میلیون میماند.»
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
باربرها توی بازار انگار دیده نمیشوند، با اینکه گاه چندین برابر وزن خودشان و گاریشان، بار حمل میکنند و عابرها را متفرق میکنند تا راه باز شود، مثل سایه میمانند؛ سایههایی که البته بخشی از زنجیره خرید و فروشاند و اگر جایی از این زنجیره بلنگد آنها هم متاثر میشوند و حالا رکود بازار جز مغازهدارها، دامنگیر آنها هم شده است.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
“آقا نجف” روی گاریاش درست وسط راسته لباس مردانهفروشیها نشسته، به نظر خسته میرسد و کتی رنگ و رو رفته به تن دارد، جز او خیلی از بابرها بیکارند و گوشهگوشه بازار نشستهاند. آقا نجف میگوید متولد سال ۲۹ است و نزدیک پنجاه سال است که توی بازار کار میکند. میگوید قبلا بارها را روی دوشش میگذاشته و جابجا میکرده، اما حالا قلبش را عمل کرده و دیگر جان این کارها را ندارد و با گاری هم به سختی کار میکند. اما چه میشود کرد باید خرج زندگی خود و خانوادهاش در بیاید.
پنج دختر و دو پسر دارد، با اینکه بیشتر بچههایش ازدواج کردهاند هنوز خرج زندگیاش زیاد است. قدیمیهای این صنف دستهای کشیده و بزرگی دارند، شانههایشان رو به جلو خمیده و پشتشان قوز دارد، پاهایشان هم چون دو ستون محکم است که انگار برای تحمل وزنی بسیار سنگینتر از تنشان مهیا شدهاند. آقا نجف هم از همین قدیمیهاست.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
بازار تهران حس و حال عجیبی دارد، انگار آدم را از شهر و همه مناسباتش جدا میکند. چند ساعت که در بازار میگردم یادم میرود اینجا تهران است، بازار شبیه هیچ جا نیست و مناسبات خودش را دارد، حتی پول رایج توی بازار چیز دیگریست، مرد پارچهفروش ژتونهای آبی را میدهد و لیوان چای و قند کنارش را از مرد چایفروش میگیرد. برای باربری در بازار هم باید این مناسبات را شناخت. همینطور یک روزه نمیشود باربر شد، نیروی انتظامی و شهرداری سیستمی را با عنوان پیک بادپا طراحی کردهاند که نتیجهاش گاریهای شمارهای و لباسهای مخصوص است که البته حبیب میگوید برای آنها ماهی ۳۰ هزار تومان آب خورده است. حبیب ۱۵ ساله است، طاقههای پارچه را از روی گاری برمیدارد و میگوید اهل افغانستان است، اما توی ایران در مشهد به دنیا آمده و دو سالی میشود که توی بازار کار میکند. وسط حرفهای ما، صاحب مغازه شاکی میشود و میخواهد پسرک زودتر بارها را خالی کند. بارها که خالی میشود حبیب هنوز در حال نفس نفس زدن است، میگوید روزی ۳۰، ۴۰ هزارتومان درآمد دارد و با دوستهایش توی میدان خراسان خانه گرفته است.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
توی همین کوچههای بازار به پیرمردی برمیخورم که در حال گپ و گفت با مغازهدارهاست، پشتش خمیده است و دستهای بزرگی دارد، لیوان چای را از مرد مغازهدار میگیرد و مینشیند روی لبه گاریاش. مغازهدارها میگویند “مشتی جبرئیل” از قدیمیهای بازار است، با او حرف بزن. آقا جبرئیل لهجه ترکی دارد و با مهربانی چندین بار به من چای تعارف میکند، میگوید ۷۰ سال است که در بازار کار میکند.
او میگوید: «قدیمها که جوان بودم، بار را میگذاشتم روی کولم، نه که فکر کنی یکی دو تا گونی، چندتا گونی سنگین را روی دوشم میگذاشتم و از این ور بازار میبردم آن ور بازار، بعد که کمکم، دردِ کمرم اجازه نمیداد، گاری بزرگی داشتم که تا جا میشد بار را میگذاشتم بالایش، اما الان گاریام کوچک شده و زانوهام اجازه نمیدهند بار سنگین جابجا کنم. با درد این زانوها نمیتوانم دور بزنم، دور که میزنم پاهام درد میگیرد. الان اصلا مغازهدارها نمیفروشند، من هم به جان بچهام دست خالی برمیگردم. نایلون جمع میکنم میفروشم. خیلی از ماهها پولی درنمیآورم. ولی چکار کنم، مجبورم کار کنم. اهل مشکینشهرم، ۷۰ ساله آمدم تهران، خانهام ورامین است و هر روز برای یه لقمه نان میآیم بازار. پنج تا دختر دارم و سه تا پسر. پسرها سوا هستند، پسانداز نمیکنند، دخترها هم ازدواج کردهاند، اما همش میآیند خانه ما.»
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….
توی راسته پارچهفروشها به پسر کوچکی برمیخورم که چرخدستی خالیاش را تند تند جلو میراند و وقتی میگویم یک دقیقه بایستد، سریع جای خالیای پیدا میکند و چرخدستی را خیلی فرز کنار میکشد. اسمش ستار است و صورت گرد و چشمهای براقی دارد. میگویم: «میخوام باهات درباره کارت مصاحبه کنم» میخندد و معلوم است حسابی خجالتی است. «۱۱ سالم است، دو سال است که در بازار کار میکنم، پدرم فوت شده، یک خواهر بزرگتر دارم که ازدواج کرده، ما اهل حاجیآباد شمالیم، اما الان با مادرم توی همین خیابان ابوسعید زندگی میکنم، کارم سخت نیست، راضیام، روزی ۳۰، ۴۰ هزار تومان درآمد دارم. قبل از اینکه کار کنم میرفتم یه کم هم بلدم بنویسم و بخوانم. دوست دارم بروم مدرسه اما کنار کارم الان نمیشود.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
بخشی از باربرهای بازار خصوصا بچههای کم سن و سال اهل افغانستان هستند، کاورهای پیک بادپا را پوشیدهاند و توی دالانها چندتا چندتا میروند، برای مصاحبهکردن نمیایستند، میگویند دنبال دردسر نمیگردند؛ اما با چندنفر از آنها در ورودی بازار حرف میزنم. حسابی بازیگوشاند و با هم شوخی میکنند و با گاری همدیگر را هل میدهند. ۱۳، ۱۴ سالهاند. اسمهای قشنگی دارند: نسیم، عزت و اسماعیل. میگویند چند ماهی است از مشهد آمدهاند تهران برای کار. توی مشهد هم با هم دوست بودند. نسیم قد کوتاهی دارد و چشمهایش روشن است و از بقیه بازیگوشتر هم هست، میگوید گاهی برای مغازهدارها بار میبرند و گاهی برای خانمهایی که میآیند بازار خرید. روزی ۳۰، ۴۰ تومان درآمد دارد و نصفش را میدهد به خانوادهاش و نصفش را برای خودش نگه میدارد. هر سه تا اینجا پیش یکی از دوستانشان هستند که سر ساختمان کار میکند و اینها هم شبها میروند پیش او. میگوید دوست دارد بزرگ شود و ازدواج کند.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
بیرون بازار چرخیهای زیادی منتظر مشتری روی چرخ خود نشسته و منتظرند، چند یکی از آنها مردی میانسال و ایلامی است که میگوید از زمان جنگ آمده اینجا و باربری میکند، میگوید با وجود کار سخت معاش خانوادهاش با این کار تامین نیست و تحمل بار زندگی از جا بجاکردن این بارهای سنگین هم سختتر است. یک دختر و یک پسر دارد که پسرش هم در بازار طلافروشها مشغول است.
با او که حرف میزنم چند مرد دیگر هم که همان دور و بر مشغولاند وارد بحث ما میشوند، باربر نیستند، اما در همین بازار مشغولاند. یکیشان دل پری دارد و میگوید کشور ما فقیر نیست که بچههایش به جای درسخواندن و نشستن پشت میز توی بازار باربری کنند، چرا هیچ سیستمی برای حمایت از این بچهها نیست، پولهای این مملکت کجا میرود که خرج اینها نمیشود.
همه باربرهای بازار البته چرخدستی ندارند، برخیشان چیزی شبیه کمربند دارند که جنسش از چوب است و روکشی از پارچه و گاه فرش دارد، آن را مانند کولهپشتی میگذارند روی دوششان و کیسه کیسه بار را روی آن سوار میکنند و در بخشهایی از بازار که دیگر چرخ دستی هم جواب نمیدهد و یا برای بردن بار به طبقات بالا از آن استفاده میکنند. کار این گروه به مراتب سختتر است و با چرخیدن در بازار میتوان آنها را دید که تا کمر خم شدهاند و بار سنگینی را جا بجا میکنند. اصولا دو نفری کار میکنند، یکی بار را میآورد و دیگری مسیر را باز میکند و مراقب است و بعد جایشان عوض میشود. اما هیچکدام از این باربرها حاضر به مصاحبه نمیشوند. شغل سخت و زمان محدود احتمالا دلیل آن است.
***
احمد کریمیاصفهانی- دبیرکل جامعه انجمنهای اسلامی اصناف و بازار است. او میگوید باربرها عموما زیر هیچ پوشش بیمهای نیستند و اگر اتفاقی برای آنها بیفتد و ازکارافتاده بشوند، هیچ حمایتی از آنها نمیشود. او توضیح میدهد: «باربری شغل رسمی نیست. آنها صنف ندارند و منسجم نیستند. اما توی پاساژها که تیمچه یا سرا هم گفته میشوند، چند کارگر هست که همه کارها را میکنند؛ هم بارها را جابجا میکنند و هم کارهای دیگر انجام میدهند، اینها را کسبه همان تیمچه بیمه میکنند. اما باربرهایی که در راستههای بازار کار میکنند، تشکیلاتی ندارند و بیمه نیستند و اگر هم از کار بیفتند پشتوانهای ندارند. اما در برخی صنفها مثل فرش یا قماش (پارچه) خیریههایی هست که از کارگرها و کل صنف حمایت میکنند، مثلا در کار فرش خیریهها اگر لازم شود به کارگرها، باربرها و رفوگرها کمک میکنند.»
کریمی اصفهانی درباره لباس فرمی که برای باربرها تهیه شده، همچنین پلاکهایی که به چرخها و گاریها داده شده هم میگوید: « لباسها را شهرداری برای ساماندهی داده ، باربرها مبالغی را برای دریافت کارت و لباس میدهند و این یعنی آنها شناختهشده هستند و اگر کسی باری را به این افراد سپرده باشد، قابل پیگیری هستند. اما اگر بچههای زیر ۱۵ سال این لباسها را بپوشند غیرقانونی است و در واقع احتمالا لباس پدرشان یا فرد دیگری را پوشیدهاند.»
او همچنین درباره تلاش برای بیمهکردن همه باربرها و کاگران بازار اضافه میکند: «ما همزمان با همین اجرای طرح ساماندهی برای زیر پوشش بیمه بردن کارگرها تلاش کردیم که نتیجهای نداد.»
***
هر دالان، تیمچه، کوچه و راهروی بازار برای خودش داستانی دارد؛ داستانهایی از آدمهای مختلف؛ آدمهایی که مسیر زندگی برایشان آسان نبوده و نیست، کودکی نکرده بزرگ شدهاند و موهایشان را توی همین بازار سفید کردهاند، این بازار پر است از هیاهوی در گلو مانده صدها بچهای که کودکیشان بین همین دالانهای تاریک و پر پیج و خم گم میشود.
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………
…………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………