شفقنا زندگی- هاجر صدرهاشمی: به عادت هر روز، اول صبح، کیسه آشغال ها را بر می دارم و از در می زنم بیرون. سوز سرما توی صورتم می زند. کیسه را بلند می کنم و همانطور که سرم را از سطل بزرگ آشغال دور نگه داشته ام تا بوی نامطبوعش به مشامم نخورد، پرتش می کنم توی سطل. همان لحظه یک سر با دو تا چشم درشت رنگی از داخل سطل آشغال بیرون می آید و به من زل می زند! در کسری از ثانیه فکر می کنم مثل همیشه گربه ای است که رفته سر وقت آشغال ها تا شکمی از عزا در بیاورد، اما این سر گربه نیست… آدم است!
یک مرد میان سال که با نگاهی غریب به من زل زده است. می ترسم، قدمی عقب می گذارم و ناخودآگاه می گویم ببخشید! انگار که مزاحم استراحتش شده باشم، یا مزاحم غذا خوردنش… غذا خوردنش؟ از سطل آشغال سر کوچه؟ خب بله چیز عجیبی نیست، این همه سال است اول صبح و دم غروب و آخر شب و هر وقت دیگری آدم های جورواجوری از پیرزن تا بچه های کوچک را دیده ایم که سر وقت سطل های بزرگ سر کوچه ها می روند و توی آشغال ها کندوکاو می کنند، گاهی برای پیدا کردن مواد بازیافتی و فروش آنها برای لقمه ای نان و گاهی فقط برای همان لقمه ای نان پس مانده از سفره های ما. و این تصویر آن قدر عادی شده که دیگر نمی بینیمشان. دیگر مثل اوایل رواج این پدیده، سرمان را برنمی گردانیم و با تعجب به این آدم ها نگاه نمی کنیم.
دیگر غصه نمی خوریم، فکرمان مشغول نمی شود، کاری نمی کنیم. کاری ازمان ساخته نیست. ساخته نیست؟ پس از چه کسی، از کجا کاری ساخته است؟ کدام آدم یا نهاد یا ارگان باید این تصویر هر روزه را از جلوی چشممان بردارد؟ برای ما عادی شده از فرط تکرار، اما مطمئنا بدون آن که بدانیم، روحمان را آزار می دهد، قلبمان را به درد می آورد و خودمان نمی فهمیم یا به روی خودمان نمی آوریم. خودمان هیچ، یک خارجی که آمده این شهر را به عنوان نمادی از یک کشور اسلامی ببیند، با دیدن این تصویر مکرر، چه تصوری در ذهنش شکل می گیرد؟ و تازه این را که بگذارد در کنار انبوه متکدیان، دستفروشان و بچه های کار و …
سرش را که از توی سطل آشغال بیرون می آورد و به من زل می زند، قدمی عقب می گذارم، می گویم ببخشید و می روم. می روم و فکر می کنم حالا دیگر از گشتن توی آشغال ها رسیده اند به نشستن توی سطل، بعدش قرار است به کجا بروند؟ به کجا می رویم؟
چه کسی، کجا و کی باید کاری کند؟ دارد دیر می شود…
انتهای پیام