این بود که برای تخلیه هیجانات روحی و با اجازه همسرم در یک باشگاه ورزشی ثبت نام کردم و با ورزشهای رزمی سعی میکردم خودم را به رخ دیگران بکشم.
در همین روزها بود که با «هستی» آشنا شدم. او زنی ۲۸ ساله و مطلقه بود که ساعات زیادی را در باشگاه میگذراند. دوستی من و هستی خیلی زود صمیمانه شد به طوری که بیشتر اوقات را در کنار یکدیگر میگذراندیم.
حتی او برخی از شبها را نیز در منزل ما سپری میکرد و همواره با یکدیگر به خوشگذرانی میپرداختیم و در میهمانیهای مختلط شرکت میکردیم.
رفاقت ما آن قدر صمیمی شده بود که همه جزئیات زندگی ام را برای هستی تعریف میکردم و تقریبا از نصرت غافل شده بودم. همسرم از این وضعیت ناراحت بود و مدام مرا سرزنش میکرد تا روابطم را با هستی قطع کنم، ولی باز هم به طور پنهانی با او در ارتباط بودم و به رفتارهای گذشته ام ادامه میدادم.
مدتی بعد ناگهان رفتار و گفتار همسرم درباره هستی کاملا تغییر کرد. او در یک چرخش ناگهانی از اعتقاداتش، از من میخواست تا به رفاقت با هستی ادامه بدهم و همواره از خوبیهای او سخن میگفت.
من هم بدون آن که به این تغییر رفتار مشکوک شوم از این موضوع خوشحال بودم تا این که یکی از دوستان مشترک من و هستی ما را به یک میهمانی مختلط در خارج از شهر دعوت کرد.
نصرت طبق معمول به بهانه کشیک در مرکز درمانی این دعوت را نپذیرفت. هستی هم عنوان کرد که بیمار است و نمیتواند به میهمانی بیاید. به ناچار به تنهایی سرقرار رفتم، اما به دلیل آماده نبودن ویلا، این میهمانی چند ساعت به تاخیر افتاد.
من این فرصت را غنیمت شمردم و به طرف منزل هستی به راه افتادم تا او را برای رفتن به میهمانی راضی کنم چرا که گوشی او خاموش بود و به تلفن هایم پاسخ نمیداد. وقتی با کلیدی که در دست داشتم وارد منزل هستی شدم چشمانم از تعجب گرد شد.
خودروی همسرم داخل حیاط، پارک بود و آنها با یکدیگر در حال رقص و پایکوبی بودند. تازه فهمیدم که روز تولد همسرم است. نصرت گفت: هستی کم توجهی تو به زندگی مشترکمان را جبران کرده است. از شدت عصبانیت با ۱۱۰ تماس گرفتم، اما او کتکم زد و دستم را شکست.